اما چند دقيقه قبل از پايان ديدار، ما را به بيمارستان امام رضاي كرمانشاه بردند. فهميديم كه امام خامنهاي قبل از بازگشت به تهران، قصد عيادت از احمد عزيزي را دارند. پس از 3سال حاشيه اين ديدار براي نخستين بار در «همشهري دو» منتشر ميشود.
«احمد پاشو. احمد عزيز پاشو. اين خواب، خواب پر از پشيماني است ها. پاشو ديگه. حالا كه خوابي، من برم. نامرد پاشو. اصلا براي هميشه باهات قهرم.»؛ اينها را خواهر احمد عزيزي با لهجه زيباي كرمانشاهياش ميگويد و با نيشگون گرفتن بدن احمد تمام تلاشاش را ميكند تا او را بيدار كند. ساعت نزديك 12ظهر است و قرار است تا چند دقيقه ديگر رهبر به عيادت اين شاعر انقلابي كه 3سال ونيم در كماست بيايند. خواهر احمد هم اين موضوع را همين الان فهميده است.
دكتر ميگويد جديدا وضع احمد بهتر شده، ارتباط عاطفي برقرار ميكند و با حركت چشم جواب ميدهد. خواهر ادامه ميدهد از وقتي شنيده آقا به كرمانشاه آمدهاند، وضعيتش خيلي بهتر شده و حتي لوله غذا را برداشتهايم و خودش غذا ميخورد. خواهر كه پرستار ويژه برادرهم هست اينها را كه ميگويد، باز هم بدن احمد را نيشگون ميگيرد تا بيدارش كند. بالاخره احمد بيدار ميشود و خواهر موضوع آمدن رهبر را ميگويد. لبخندي روي لب احمد مينشيند. خواهر تمام تلاشاش را ميكند كه برادر دوباره خوابش نبرد. برايش شعرهايي را ميخواند كه قرار است جلوي آقا بخواند و از احمد ميخواهد تا ايراداتش را بگيرد:
سلاماي وارث خون شهيدانحسين سرزمين بايزيدان
سلاماي نور حق در ظلمت دهرسلاماي مهر غالب گشته بر قهر
و بعد ميپرسد: «بهنظرت خوبه؟ تأييد ميكني؟» و احمد چشمانش را به نشانه تأييد ميبندد. خواهر، شعرهايي را از اشعار برادر انتخاب كرده كه الان روي تخت دراز كشيده و قدرت تكلم ندارد. ميخواهد آنها را هنگام ورود آقا بخواند:
نميگويم كه در عالم ولي نيستولي بالاتر از سيدعلي نيست
بر آن سرو سهي، وآن قد و قامتسلامالله منّي تا قيامت...
خواهر همچنان با برادر حرف ميزند كه مبادا خوابش ببرد كه رهبر ميرسند. سلام كرده و نكرده، خواهر با لحني حماسي، شعرهايي را كه از ديوان احمد عزيزي انتخاب كرده ميخواند:
سلاماي وارث خون شهيدانحسين سرزمين بايزيدان
سلاماي نور حق در ظلمت دهرسلاماي مهر غالب گشته بر قهر... .
سلاماي جلوه نور خمينيحسن خو! سيدپاك حسيني
چه باشد سكه صاحب قرانيكه خود آيينه صاحب زماني
ولايت چون قبايي راست بر توچه دستار خدا زيباست بر تو
بيااي مصلح آيينه بودنتو را، تنها تو را بايد سرودن
رهبر كه ظاهرا شعرها را قبلا نخوانده و نشنيده بودند، شاعر اشعار را ميپرسند و معلوم ميشود اين ابيات از ديوانهاي قديميتر احمد عزيزي است. رهبر به خواهر ميگويد: «شما هم خيلي خوب ميخونيد. مثل خود احمد ميخونيد.» نگاه احمد يك لحظه از مقتدايش برداشته نميشود. آقا هم دستي بهصورت احمد ميكشند: «احمد آقاي عزيزي گل. فرصت خوبي است با خدا خلوت كني. اين فرصت از فرصتهايي است كه كم پيش مياد. با خداي متعال خلوت كن. ميشنوه حرف تو رو و پاسخ ميده انشاالله. اميدواريم خداي متعال تفضلاتش شامل حال شما بشه و عافيت كامل بده.»
خواهر به آقا و ابراز لطفشان به احمد نگاه ميكند و سعي ميكند بغضش نشكند، هرچند اين تلاش چندان هم فايده ندارد. پس باز هم به شعرهاي برادر پناه ميبرد:
درياي نورش را ببينموج ظهورش را ببين
اي منكر مهدي بروبرهان من سيدعلي
بالله كه خنجر ميزنمبر مير لشكر ميزنم
جان ار بخواهد بيگمانجانان من، سيدعلي
احمد نميبندم زبان از مدح پير خامنه
بحر خميني هستم وتوفان من سيدعلي
زمان خداحافظي ميرسد. خواهر به احمد ميگويد: «احمد! دست آقا را زيارت كن.» رهبر دست احمد را در دست ميگيرند و او را دعا ميكنند و بعد، از همه خداحافظي ميكنند. اما هنوز قدمي برنداشتهاند كه برميگردند و با احمد هم جداگانه خداحافظي ميكنند.
توي راهرو شلوغ است. دكتر و پرستار و كارمند و بيمار و... همه از ماجرا خبردار شدهاند و مسير خروجي راهرو بسته شده است. به هر زحمتي كه شده رهبر را به آسانسور ميرسانند. اما جمعيت زرنگي ميكنند و با زدن دكمه آسانسور مانع بسته شدن در ميشوند تا بلكه چند لحظه بيشتر مقتدايشان را ببينند. بازار صلوات داغ است. اما بالاخره آسانسور راه ميافتد. در آسانسور ديگر، يك كارمند به همكارش از بوسيدن دست رهبر ميگويد: «سه دفعه دست آقا رو ماچ كردم هرچي محافظا خواستن جدام كنن، نذاشتم... » خروجي ساختمان بيمارستان امام رضاي كرمانشاه هم شلوغ است. مدتي طول ميكشد تا بتوانند رهبر را به ماشين برسانند. يك نفر پشت سر رهبر ميدود و مدام فرياد ميزند: «درود بر خامنهاي. آقا خوش آمدي. »
خانم ميانسالي چفيه آقا را ميخواهد و همين باعث ميشود كه ماشين رهبر ترمز كند تا چفيه را به آن خانم بدهند. هرچند كه ناگهان جمعيت روي چفيه ميريزد و معلوم نميشود چهكسي چفيه را برميدارد. ماشينهاي اسكورت با بوق زدن ممتد سعي ميكنند راه را باز كنند و بالاخره موفق ميشوند. يك پرستار گريه ميكند كه «خدا رو شكر. امام زمان حاجتم رو داد. به آرزوم رسيدم. از امام زمان خواسته بودم يه لحظه آقاي خامنهاي رو از نزديك ببينم. آخه تو برنامه دانشجوها خيلي عقب بودم.» خانمي با گريه ميگويد: «همسر من نخستين جانباز جنگ تو خرمشهره. چرا آقا نيومدن عيادتش... » و يكي از مسئولين جواب ميدهد: «اتفاقا قرار بود بيايم. دنبال اتاقش هم گشتيم اما پيدا نكرديم. ديگه شلوغ شد مجبور شديم بريم.» و زن ميانسال كه دستش را به عباي رهبر كشيده، ميدود تا دست متبرك شدهاش را بهصورت همسرش بكشد.
نظر شما